ﺩﻟﺖ که ﻣﯽ ﮔـﯿﺮﺩ …
ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫـﺎﯾـﯽ ﮐﻪ ﺛـﺎﻧـﯿـﻪ ﻫـﺎ…
ﻣـﯿـﺦ ﻣـﯽ ﮐـﻮﺑـﻨـﺪ ﺩﺭ ﺳـﺮﺕ!
ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـﯽ ﻫـﺴـﺘـﻨـﺪ…
ﮐـﻪ ﺩﺭ ﻋـﯿـﻦ ﺳـﺎﺩﮔـﯽ..
ﯾـﮏ ﺩﻓـﻌـﻪ…
ﻋﺠﯿﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨـﻨـﺪ !
ﻭ ﭼـﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻗـﺘـﯽ …
ﻋـﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨـﯽ ﺑـﻪ ﻃﻌﻢ ﺷـﻮﺭِ ﺍﯾـﻦ ﺁﺭﺍﻣـﺶ...
ﺩﻟﺖ که ﻣﯽ ﮔـﯿﺮﺩ …
ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫـﺎﯾـﯽ ﮐﻪ ﺛـﺎﻧـﯿـﻪ ﻫـﺎ…
ﻣـﯿـﺦ ﻣـﯽ ﮐـﻮﺑـﻨـﺪ ﺩﺭ ﺳـﺮﺕ!
ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎﯾـﯽ ﻫـﺴـﺘـﻨـﺪ…
ﮐـﻪ ﺩﺭ ﻋـﯿـﻦ ﺳـﺎﺩﮔـﯽ..
ﯾـﮏ ﺩﻓـﻌـﻪ…
ﻋﺠﯿﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨـﻨـﺪ !
ﻭ ﭼـﻪ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻗـﺘـﯽ …
ﻋـﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨـﯽ ﺑـﻪ ﻃﻌﻢ ﺷـﻮﺭِ ﺍﯾـﻦ ﺁﺭﺍﻣـﺶ...
😡🎀 پیشاپیش پنج شنبه روز دختر مبارک باد 🎀
روز عزیز دل باباهااا 😊
هووی ماماناا 😐
ناموس داداشااا 😎
جیگر شوهراا 😍
عامل خوشبختی پسراا 😋
مباااارک دخملیااا 👧👧
😍😍👏👏👭👭👭🎈🎈🎊🎉🎉🎈🎈
✌ روز لباس صورتیا ✌
😊 عشق پاستیلا 😊
💅 لاک خوشکلیا 💅
💄 معتادرژ لب 💄
😇 شیطنتای یواشکی 😇
😝 دیوونه های لواشکی 😝
👄 بوسه های خجالتی 👄
💑 حسادتهای عشقولانه 💑
💋 تودل بروههای همیشگی 💋
💞 روز دخترپیشاپیش مبارک 💞
تقدیم به همه دخترا 😍😍
👰 دخــتر یعنـی فــرشـته 👰
🚫 مراقـبش باشـید! 🚫
🚗 دخــتر یعنی همونجا وایسا میـام دنـبالت دیر وقته 🚗
💑 دختر یعنی حوا برای کـسـی که آدمـه 👫
💇 دختر یعنی بهونه گیری های مــدام،از سر دلتنگی 💇
💏 دختر یعنی لاکای رنگارنگ 💅💅
💉 دختر یعنی تـرس از آمپــول 💉
👸 دختر یعنی عصـای دســت مــادر 👸
✌ دختر یعنی دو ساعـت کلنجار رفتن با مقنعه تا صاف رو سر بمونه ✌
🎀 دختر یعنی وقتـی حالـش گرفتـه س بشـینه موهاشـو ببافه 🎀
💄دختر یعنی ی عالمه رژلب جور واجور 💄
💕💗 دختر یعنی دنیـای صــووورتی
️
📝
همیشه میگفت دوستت دارم،
انگار که تکه کلامش بود و من هم گذرا میگفتم منم همین طور عزیزم ...
از همان مکالمات زناشویی،از همان هایی که مرد ها از زن ها می شوند و قدرش را نمیدانند.
همیشه مرتب بود،حتی اگر لباس هایش ساده بود،بوی تنش به قدری فریبم می داد که اگر بدترین حرف دنیا را هم می زد وقتی در آغوشش میگرفتم پسر هجده ساله ای میشدم که فریب زن بازیگوش فامیل را خورده! همه چیز را فراموش میکردم و در آن لحظه فقط به این فکر میکردم که چه خوب است این زن مال من است.
همیشه شیطنت داشت، نگاه هایش جذاب بود، انگار نه انگار که یه نفر دارد با من زندگی میکند، انگار تمام زن های دنیا مال من بودند...هیچ وقت برایم تکراری نشد،کم حرف بود اما اگر غر میزد انقدر خوشحال میشدم درون خودم، که چیزی میگفتم که بیشتر حرص بخورد و بیشتر با من بحث کند.
دندان هایش دلم را می برد،سفیدترین دندان ها را داشت، هر گاه میخندید انگار خورشید در دهانش روشن بود....
ابراز علاقه اش همیشه سر جایش بود،آنقدر قربان صدقه ام می رفت که گاهی با خودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب انگار کلافه بود،یا دلش میخواست حرف بزند، با هم بحثمان شد،بحث که نه، چون همیشه در جواب من سکوت میکرد، می دانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیکردم با او به طور مفصل صحبت کنم، یا بهانه می آوردم،آن شب مثل همیشه زیبا بود، آرایش ملایمی داشت،چشمان سیاهش به قدری میدرخشید که همیشه حتی وسط بحث مرا به وجد می آورد، لبانش به سرخی انار...زیبایی اش وصف نشدنی ست... و من هم برای فرار، دست پیش گرفتم، گفتم میبینی که وقت ندارم، کارهایم زیاد است، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست،گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمی شدی.این را که گفت خیلی ناراحت شدم،گفتم خدا کنه تاصب نباشی،خیلی عصبانی بودم،مردها زمانی که عصبانی میشوند ممکن است هرچیزی بگویند،بی اختیار این حرف را زدم..این را که گفتم،خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد،به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست.
هر شب در آغوشم بود،حتی زمان هایی که زودتر از من میخوابید ولی آنشب نمیدانم چرا تمام بدنش یخ بود،بعد ازینکه کارهایم را کردم رفتم کنارش تا بخوابم،موهای بلندش روی صورتش ریخته بود، چهره اش با شب های قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم،افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم،سرش را روی سینه ام گذاشت،نفس عمیقی کشید و خوابیدیم...
آن شب خواب عمیقی داشتم، اصلا بیدار نشدم..
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام،هزاران سوال ذهنم را درگیر کرده،هزاران سوالی که حتی پاسخ یک سوال را هم نتوانسته ام پیدا کنم....
گاهی با خود میگویم مگر با یک جمله در عصبانیت می شود یک نفر را به قتل رساند؟ مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که با شنیدنش قلبش بایستد؟...!!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود و دلیلش هم مشخص نشد،چون نه اهل دود بود نه غیره....!!!
تمام این مدت هنوز زنی را با آن احساس ندیده ام و نمیخواهم ببینم،
شاید همسرم از قبل آن شب از دنیا رفته بود،از روز هایی که لباس های رنگارنگ میپوشید و من درون خودم تحسینش میکردم اما در ظاهر نه،
شاید شب هایی که در تمام مهمانی ها میدرخشید و نگاه همه مردان را متوجه میشدم که حسرت داشتنش را میخوردند و من بی تفاوت در کنار او لبخند میزدم و زیبایی اش را نمی ستودم،
شاید زمانی از دنیا رفته بود که انتظار داشت صدایش را بشنوم اما طبق معمول وقتش را نداشتم...
کارهایم ناخواسته رو به روال تر شد،همان وضعی را دارم که همسرم همیشه آرزویش را داشت به آنجا برسم!!!
به روزهایی فکر میکنم که چیزهایی را دوست داشت و برایش نمیخریدم و به شوخی میگفتم انشاا... بعدا و او طبق معمول سکوت می کرد.
تمام آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و مردی باشم که او انتظار داشت،
بعد مرگش ناخود آگاه دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه در آن بود که پر از گلبرگ های گل رز بود،پاکت را که باز کردم جواب آزمایشش بود که مثبت بود،تمام دنیا برای بار دوم بر روی سرم آوار شد، خانواده همسرم درخواست کرده بودند که پزشکی قانونی درین مورد چیزی به من نگوید تا بیشتر ناراحت نشوم
غم از دست دادن دو عزیز مرا نابود کرد،آن شب برای این میخواست بیشتر با هم باشیم تا خبر بچه دار شدنمان را به من بدهد....
من نه تنها همسر نالایقی بودم بلکه به عنوان بدترین پدر هم، هر شب خودم را سرزنش میکنم.
حالا دیگر نمیتوانم با کسی صحبت کنم، آرامم ولی دلم همیشه آشوب است،
شبها لباسش را در آغوش می گیرم و هزاران بار از او معذرت خواهی میکنم ولی به قدری از من ناراحت است که پاسخی نمی دهد
کاش قدر همدیگر را بیشتر بدانیم...